مرگ (آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

نفسش بند آمده بود.فشار زیادی بر بدنش وارد میشد.چیزی شبیه فشار قبر.
در آن تاریکی مطلق دیگرجایی برای آرامش نداشت.
میدانست که دیگر نمی تواند آنجا بماند.دنیای او نابود شده بود واو باید به اجبار تن میداد.
دنیایی که پر بود از موسیقی گرم زندگی باسیلی خروشان ویران شده بود وجز صدای ناله وفریاد مملو با درد چیزی به گوش نمی رسید.
داشت غرق میشد که ناگاه احساس کرد راهی به نجات یافته است.
دریچه ای پر ازنور،دیگر رمقی برایش نمانده بود ،انگار شبیه معجزه دستی به فریادش رسید.
با اینکه دیگر در آب نبودباز هم نمی توانست نفس بکشد.همان دست ناجی محکم بر باسنش کوبید واو بی اختیار گریه کرد.
می شنید صدایی مهربان می گوید :تبریک خانم بچه ی شما....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,ساعت22:55توسط امیر هاشمی طباطبایی | |